پنج شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴ Thursday 29 May 2025

خاطرات یک پزشک از دوران کرونا؛

گاهی نمی‌شود که نمی‌شود

دوران کرونا، سالهای سختی بود که تجربه کردیم، در این سالها عزیزان بسیاری از بین ما پر کشیدند، اما در این میان رشادتها و سخت کوشی کادر درمان، که در خط مقدم این جنگ نابرابر بودند را نمی توان از یاد برد، دلاورانی که تا پای جان برای نجات مردم ایستادند، در ادامه دکتر صرامی خاطره ای را از آن روزهای سخت نقل می نماید.

پایگاه خبری رکن۴- عباس مطر؛ دوران کرونا، سالهای سختی بود که تجربه کردیم، در این سالها عزیزان بسیاری از بین ما پر کشیدند، اما در این میان رشادتها و سخت کوشی کادر درمان، که در خط مقدم این جنگ نابرابر بودند را نمی توان از یاد برد، دلاورانی که تا پای جان برای نجات مردم ایستادند، در ادامه دکتر صرامی خاطره ای را از آن روزهای سخت نقل می نماید.

در روزهای تیره و پراضطراب کرونا، کار هر روز ما این بود که با طلوع آفتاب، در اتاقی مخصوص، لباس‌هایمان را تعویض کنیم و جامه‌ی مبارزه با مرگ را بر تن کنیم. پس از آن، راهی بخش‌ها می‌شدیم تا بیماران را ویزیت کنیم؛ ساعت ۷:۳۰ صبح آغاز روزمان بود و گاه تا دو بعدازظهر ادامه می‌یافت.
پس از پایان ویزیت‌ها، خسته و کوفته، با لباس‌هایی آغشته به عرق و اندوه، بازمی‌گشتیم.

روزی پنج‌شنبه بود، یکی از معدود روزهایی که بنا بود استراحت کنم؛ همکاران متخصص داخلی آمده بودند تا یاری‌مان کنند و قرار نبود به بخش بروم. اما برای سرکشی به اورژانس رفتم. در همان حال، دو جوان، یک خواهر و برادر، با چهره‌هایی مضطرب و قلب‌هایی لرزان، به‌سوی من دویدند.

با صدایی که بغض را در خود پنهان کرده بود، گفتند:
«دکتر… ما از ماهشهر آمده‌ایم… هفته‌ی گذشته پدرمان را از دست دادیم و حالا مادرمان بدحال در آی‌سی‌یو بستری‌ست. تو رو به خدا، بیا و مادرمان را ویزیت کن…»

چگونه می‌شد به این خواهش نه گفت؟ نگاهشان، بی‌پناهی‌شان، تمام وجودم را به لرزه انداخت.

با آن دو جوان که بیش از ۲۰، ۲۲ سال نداشتند، راهی آی‌سی‌یو شدیم. مادرشان در وضعیت وخیمی به دستگاه تنفسی وصل بود. پرونده‌اش را با پرستار مسئول مرور کردم، درمان‌ها را بررسی کردم، و هرچه در توانم بود، برای نجاتش انجام دادم.
اما… صبح شنبه، وقتی بازگشتم، دیگر نبود.
او هم رفته بود…

در دوران کرونا، مرگ بی‌مقدمه و بی‌رحم می‌رسید. پیش‌بینی‌ناپذیر، گاه بی‌هشدار، گاه بی‌فرصتِ وداع.

تا مدت‌ها ذهنم درگیر بود…
چگونه ممکن است دختری و پسری در آن سن، در این روزگار بی‌رحم، بدون پدر و مادر ادامه دهند؟
مادر که نباشد، خانه تاریک است…
و پدر که نباشد، زندگی بی‌عشق.

این خاطره را تقدیم می‌کنم به تمام دل‌هایی که در آن روزها، عزیزی را از دست دادند…
با احترام،
*دکتر صرامی، متخصص بیماری‌های عفونی
یاد و خاطره همه شهدای سلامت گرامی باد.

دیدگاه بگذارید

avatar
  اشتراک  
Notify of