روایت روزهای سخت دوران شیوع کرونا، شاید تلخ باشد اما نباید از آنها بگذریم، در آن روزها که دشمنی ناپیدا به قلب زندگی مردم حمله ور شده بود، دلاورانی همچون دوران دفاع مقدس جانها را به کف گرفتند و خالصانه به میدان جنگ رفتند، اما متاسفانه خاطرات کادر درمان از آن سالها فقط در سینه ها محبوس است، پایگاه خبری رکن۴ بر خود این وظیفه را می بیند تا با نشر این خاطرات، ضمن زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدای سلامت و قربانیان این جنگ نابرابر، ارزش جهاد سلامت در آن سالها تبیین کند.
اوایل بحران کرونا بود. هر روز در بخش ICU، مرگ را از نزدیک نگاه میکردیم. آرام، بیصدا، اما سهمگین و بیرحم. هر صبح، لیست بیماران تازه را مرور میکردیم و هر شب، باید با نبودن برخیشان کنار میآمدیم.
یکی از آن روزها بیماری را از دست دادیم که چند روز پیش، پدر و مادرش را بهخاطر همین ویروس از دست داده بود. همسر و پسرش در بخش بستری بودند و برادر دیگرش در بخش ویژهی بیمارستان دانشگاه، مرگ را نفسبهنفس تجربه میکرد.
در آن روزهای تاریک، سازمان جهانی بهداشت دارویی بهنام رمدسیویر را برای کشورهایی با نرخ بالای مرگومیر ارسال کرد. سهمیهای از آن به بیمارستان ما، بیمارستان نفت اهواز، رسید. تصمیم بر این شد که نخستین تزریق با نظارت کامل و ثبت دقیق اثرات و عوارض، همینجا آغاز شود.
وقتی دارو به دستم رسید، با یکی از همکارانم در اوکلاهاما تماس گرفتم. با هیجان گفتم: «ما رمدسیویر را شروع کردیم.» او لحظهای سکوت کرد و گفت:
«شما چقدر خوششانسید… هنوز به ما نرسیده.»
شاید چون هنوز آمریکا طعم سیاه آن روزهای ما را نچشیده بود.
مدیر بیمارستان، دکتر دهقان، دارو را به من سپرد و گفت:
«باید رضایت بیمار را بگیری با اخذ رضایت ، مشکلی ما را تهدید نمی نماید، زیرا ممکن است دارو موجب اختلال قلبی یا حتی ایست قلبی شود. بدون رضایت، مسئولیتش با ما نیست.»
به سوی ICU رفتم. بیماری روی تخت بود که تماسهای متعددی دربارهاش گرفته شده بود. نمیشناختمش، اما میدانستم باید مهم باشد.
آرام کنارش نشستم. خودم را معرفی کردم و با صداقت گفتم:
«دارویی برای شما داریم… شاید بتواند کمکتان کند، اما ممکن است خطرناک باشد. فقط در صورتی میتوانم آغاز کنم که شما رضایت دهید.»
با نگاهی عمیق، آرام و بیتکلف به چشمانم نگاه کرد و گفت:
«دکتر جان… من شما را میشناسم. خانوادهتان را هم. سالهای سختی را گذراندهام… برو، رضایتنامه را بیاور. امضا میکنم. نمیخواهم هیچچیز شما را تهدید کند.»
آن لحظه، سنگینیِ مسئولیت روی دوشم نشسته بود. با ترس و تردید، اولین تزریق را آغاز کردم. لحظهبهلحظه کنارش ایستاده بودم. هر صدای مانیتور، هر تپش، برایم ضربان مرگ یا زندگی بود. هنوز هیچکس در دنیا نمیدانست این دارو چه پیامدی دارد. نه در چین، نه در ایتالیا، نه در هیچجای دیگر.
اما آن شب، خدا با ما بود.
دوز اول با موفقیت پایان یافت. دوازده ساعت بعد، وقتی اکسیژن خونش از ۸۰ به ۸۲ رسید، لبخند کمرنگی زد و گفت:
«نفسم کمی راحتتر شده…»
ریهاش بیش از ۸۵٪ درگیر بود. اما دارو را روزبهروز، با همان دقت و وسواس ادامه دادیم. و در روز دهم، او از ICU به بخش منتقل شد. یک پیروزی کوچک، اما بزرگ در آن روزهای نفسگیر.
بعدها، با او دوست شدم. هنوز صدای آرام و استوارش در ذهنم مانده: «من شبهای بسیار سختی را گذراندهام… شما نگران نباش.»
فهمیدم که با مردی بزرگ روبهرو بودهام. انسانی باوقار و نجیب که سالها فرماندهی عملیات پاکسازی میادین مین در سالهای دفاع مقدس بود. مردی که با مرگ آشنا بود… و زندگی را بلد بود.
امروز در سلامت کامل است. گاهی هنوز با هم تماس میگیریم.
این روایت را تقدیم میکنم به همهی شهیدان سلامت.
آنانکه در آن شبهای دهشتناک، جانشان را سپر نفسهای ما کردند.
دکتر صرامی
متخصص بیماریهای عفونی
بیمارستان بزرگ نفت اهواز